قصیده خراسان
شامل ۲۳۴ بیت
قصیده خراسان با مقدمه استاد عباس خوش عمل کاشانی
*مقدمه ای بر «قصیده ی خراسان»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیشینه ی قصیده که یکی از قوالب شعر عربی و فارسی است به شعر و ادبیات عرب در دوران جاهلیت می رسد.اما در شعر و ادبیات فارسی قالب قصیده از قرن سوم هجری رواج یافت و دوران اوج و شکوه آن تا قرن ششم هجری ادامه یافت.البته از قرن هفتم به بعد به دلیل از بین رفتن دربارهای مقتدر که مشوق شاعران مدیحه سرا بودند قصیده رو به ضعف و فتور نهاد.از قرن نهم هجری به بعد مضمون اغلب قصاید ستایش اولیاء دین و در مواردی تبلیغ و ترویج اخلاقیات بود.
در دوران متأخر ملک الشعرای بهار با وارد کردن مضامین اجتماعی و سیاسی در قصیده ، رنگ تازه ای به آن داد و در واقع این قالب شعری را احیاء کرد.
سابقه ی قصیده های مفاخره آمیز توصیفی بیشتر از هر زمان در عصر ما ظهور دارد.نصرت الله کاسمی ـ کمال خراسانی ، کاظم رجوی و کمتر ازاین سه مهرداد اوستا شاعران قصیده پردازی بودند که به سرودن قصیده های مفاخره آمیز توصیفی پرداختند.اما به ضرس قاطع می توان گفت هیچ یک از آن قصیده پردازان فحل در قصیده ی مفاخره آمیز توصیفی به گرد استاد طارق خراسانی که قصیده ی 234 بیتی فاخر و پر طمطراق خراسان را پرداخته است نمی رسند.
قصیده ی خراسان که بر وزن دوبیتی (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل) سروده شده است ، یکی از فاخرترین و سخته ترین قصاید زبان و ادبیات فارسی محسوب می شود که به قصاید بزرگان ادب فارسی پهلو می زند.استاد طارق خراسانی در این قصیده ی غرّا به اسامی برخی از بزرگان خراسان بزرگ اشاره ای گذرا کرده و بعضآ به اندک شرح حالی از آنان اکتفا کرده است.به تعبیری می توان ادعا کرد که قصیده ی خراسان حکم تاریخ موجز خراسان بزرگ و اعلام آن سرزمین را دارد.
استاد طارق خراسانی اگرچه در قالب شعری قصیده آثار چندانی پدید نیاورده است اما با سرودن قصیده ی شاهکار و توصیفی خراسان نوید حرف تازه ای در قصیده را به شاعران و شعردوستان داده است.
نوآوری های استاد طارق خراسانی در قصیده ی خراسان نه در کلیات که در جزئیات است.قصیده قالبی است با انعطاف پذیری اندک.استاد طارق در این قصیده آن را به رنگ خویش نساخته ، بل خود به رنگ قصیده در آمده و تسلیم شرایط و مقتضیات نسبی این قالب شعری نشده است.او سوار بر قصیده ی خراسان به میدانهای کهن رفته است ، اما با مضامینی که در ابیات گنجانده است ، قصیده اش چندان قدمایی نمی نماید.ساختار قصیده ی خراسان بر وصف است و از آن به موضوع اصلی گریز می زند.عناصر خیال در قصیده ی خراسان همان عناصر خیال قدیم است و از قصیده ی بشکوه استاد طارق خراسانی می توان به یک تشخص بومی و موقعیت خاص رسید.
خوشبختانه موقعیت ادبی استاد طارق خراسانی سدی در برابر صمیمیت قصیده اش نشده است.در قصیده ی فاخر و غرّای خراسان شخصیت بخشیدن به مفاهیم انتزاعی و کاربرد آنها در مقام دارنده ی آن مفاهیم دیده می شود و این خود به کلام شاعر تشخص می بخشد.
قصیده ی خراسان اثر طبع وقّاد استاد طارق خراسانی در نوع خود اگر نگوییم بی نظیر که کم نظیر است.خواننده ی فهیم با خوانش این نفیسه ی پرداخته از تار و پود جان به مفاهیمی بس والا خواهد رسید که شرحش در بیان نمی گنجد.
عباس خوش عمل کاشانی
خراسان ای زمین ات گوهرستان
سرایَت جلوه گاهِ عشق و ایمان
زِ هجرت ای بلندآوازه ی دهر
دریدم سال ها از غم گریبان
طلوع دیده گر رنگ غروب است
مرا آهِ جگر دیده ست مژگان
نوای ناله ی دل بی سبب نیست
جدایش کرده دستی از نیستان
پریشانت نبینم خاکِ خورشید
که بی تو زلف بر بادم، پریشان
تو را دل تا که می گیرد بهانه
ببارد دیده ام چون ابرِ نیسان
دعایی بر لبم از دل نشسته
برای توست از دل نغمه و "بان"
ز خاکَ ت رُسته بادا سرو و سوسن
کویرت جمله بادا باغ و بستان
ادب در دامن تو پرورش یافت
یقین حکمت گرفته از تو لقمان
ز تاجِ آسمان دارد دماوند
به سر میلِ تماشای خراسان
به شوقِ بوسه بر تو، خوش کشانده
به سویت این عروس دهر دامان!
تو را قصری بسازم از قصیده
که ایمن باشد از باران و بوران
نه کم آرم بر این قصرِ مُرَصَّع
مسلمانم، وَأوفُوا الکَیلَ ، میزان
اگروالا و گر بالاترینی
تو را والا و بالا کرد قرآن
به انگشتر نشاندی گوهرِ نور
چه نوری! رشکِ خورشید درخشان
به لعلِ خفته در خاکِ تو بی شک
تواضع می کند لعلِ بَدخشان
عزیز است آن فروغِ چشمِ طاها
غریب است آن به آغوشِ تو مهمان
عجب دارالشفایی عشق دارد
که دردِ بی دوا، آنجاست درمان
پناه آورده آهو بَر مُقامَش
نرفت از پیش او نومید حیوان
به چشم خویش دیدم در حریمش
شتر خیزان، پیِ او هم شتربان
گهی بر دست و گه بر پای می جَست
تو گویی آتشی بودش به کوهان
کنارِ پَنجَره فولاد آرام
نشست و چشم او شد پُر ز باران
شتر بر خوان رحمت میهمان شد
شتربان، غافل از آن خوانِ رحمان!
برو بَر درگهِ فرزندِ موسی
شکسته دل، مُراد خویش بستان
اگر می خواهی آرامش بگیری
غبار صحنِ او بر دیده بنشان[1]
کشیده خاکِ نیشابور بر چشم
فقیه عارفی، فضلِ بن شاذان[2]
چهار استاد او بودند معصوم
خدای دانش و بی هیچ نقصان
خراسان شاد زی! در سینه ی توست
هزاران لوء لوءِ لالا و مرجان
بپَروردی ابومسلم به تدبیر
بتازد تا ز بَر تازی بدان سان[3]
جهان امروز اگر رایانه دارد
پدید آورده خوارزمی در ایران[4]
به سالِ” سیصد و هفتاد و دو” گفت
کسی که ادعایش داشت برهان
زمین گِرد است و می گردد» همین مرد
کشید از خاک، سر تا اوج کیهان
تو را ای مرد اهل فضل و دانش
به صدها چون کوپرنیک است رُجحان
ابوالحارث! که بر آلِ فریغون[5]
امیری و عزیزِ حقِ سبحان
خدا را گر بجویم آستانت
در آیم بر دَرَت، اُفتان و خیزان
خراسانا ،خراسانا ،خراسان
برآمدگاهِ عشق و شیدِ تابان
ز دانش پیله ها بسیار داری
کشی بس نخبگان مانند پروان
به خاکت رابعه، عشق آفرین شد[6]
به عصرِ او، کجا این بوده امکان؟
به اکسیرِ هنر بود آن پری روی
لطیف از پرنیان آری دو چندان
ولی با این همه، در گاهِ پیکار
به مانندش نبوده کس به میدان
زنی معشوق خود را می رباید
به میدان نبرد از چنگِ گُردان
به “بکتاش” او دل و دین داد و افتاد
درونِ آتشی، از عشقِ سوزان
به جُرمِ عاشقی در خون تپیده
خداوند سرود و عشق و عرفان
خراسان را ، خداوند شرف بود
شهیدِ اولِ بلخَت ، زِ ” نِسوان”
چه جانسوزست مرگِ سرخِ عاشق
که کوه از غم شود چون برگِ ترخان
مرا باشد دعایی، در سحرگاه
الهی، عشق را در ما نمیران
مئی ده ، تاکه بی تاوان رَوَد غم
که جان ها غم ز ما گیرد به تاوان
به شعر رودکی در رقص و آواز[7]
همه جسمم، همه روحم، همه جان
ابومنصور بن احمد که بودی
فروغ دیده ی دربار سامان
دقیقی ، مردِ فضل و دانش و شعر[8]
به شهنامه همو شد ریشه افشان
اجل مهلت ندادش تا بگیرد
ابو منصوری شهنامه پایان
به طوسَ ت خفته اعجازی زحکمت
مسیحای ادب ، فرزندِ دهقان[9]
نگردد تا وطن ویران ز دشمن
جوانان را به میدان شد فَراخوان
از او کاخ سخن آباد گردید
وز او برباد شد مکر انیران
کمر در خدمتِ فرهنگ بشکست
دریغا زان شکستِ عهد و پیمان
گدایان اعتبارِ گفته دارند
ندارد اعتباری حرفِ سلطان
سخن را دانشی باید که دانست
کجا قدر سخن دانسته نادان ؟!
تماشایی بود کاخِ سخن را
که دلها عرصه و اشعار اعیان
تو را گفتن، سرودن، وصف کردن
الا ای خاکِ پاک من، نَبِتوان
سرودِ عنصری دارد چه اعجاز[10]
به طبعِ مُرده بخشد آبِ حیوان
بخارا، شاد زی، از ابن سینا[11]
ز حکمت او بود رُکنی زِ اَرکان
همه دانا از آن فرزانه ی عشق
“همه دان” را گواه آورده بُرهان
به بیهق رایت تاریخ بر پاست
نشانِ بیهقی بر رایت آن
بدانی تا تو شأن “بیهقی ” را
بخوان تاریخ مسعودی فراوان[12]
از او تاریخ دائم سرفراز است
که باشد راستی را ، راست پیمان
همانا تالی او شد جوینی
به صدق گفته هایش هست ایقان
ادب دان و مورخ بود و باقی ست
از او تاریخ خون بار مغولان[13]
بیا ای دل بکن یاد از” جوینی”
وزیری لایق ومردِ سخندان[14]
بخوان “تاریخ بیهق” را و تحسین
بکن بر “ابن فندوق ” از دل و جان[15]
به حیرت مانده ام از بوسعیدت
نبُرد و بُرد قومی از بَرَش نان[16]
به عصرِ خود، به چشمِ خویش دیدم
برای نان که عرفان بود دکان
ابوریحان ریاضی دان، منجم[17]
جهانِ دانشَ ش را نیست پایان
به دست آورده او قطرِ زمین را
رصد ها داشته در کوهِ لَغمان
گران لفظِ دَریِّ ناصرِ تو
قَبای نور باشد بر قُبادان[18]
به پای خوک ها هرگز نریزد
گهر های دَری را گر دهد جان
به نفس خیره پیروز است “ناصر”
ازاو بر خویش نازد خاکِ یَمگان
نظام الملک، آن مردِ سیاست[19]
که از فکرش گرفت این ملک سامان
نظامیه بنا گردید با نظم
به رشد دانش از آن پاک وجدان
غزال وحشی عشقت غزالی [20]
به کوی عشق و جانش پای کوبان
به گردون کی فروشم خاک خیام [21]
فدای او همه گردونِ گردان
که دانش ریزه خوارِ سفره اوست
جهان دارانِ دانش گردِ آن خوان
ادیب وعارف و آدم ، سنایی[22]
که دل های بخیلان زوست بریان
به اَقرانش ندیده چرخِ گردون
که بر نفسِ ستمگر ، گشته اِقران
شناسی انوری را از قصیده[23]
چنان رنگین کمان، از نقش الوان
به شوق دیدنت مانند اسپند
بر آتش شد دلِ خاقانِ شَروان[24]
به عطارت عطارد مانده مبهوت
دل پروین ربوده پیرِ مستان!؟[25]
اگر شیراز پروردَه ست سعدی
تو پروردی” نَزَاری” در” قَهسـتان”[26]
خراسانی ست ” مولانایِ بلخی “
به تاریخ این حقیقت هست عریان
پدر از بَلخ و ضِدِ ظلم و بیداد
بَری از دولتِ ” خوارزمشاهان”
از این رو ترکِ موطن کرد و بگرفت
به ” قونیه” خلاف میل، اسکان[27]
نصیرالدین طوسی را توان گفت
سیاست پیشه ، علامه، مسلمان[28]
به دارِ عشق تو مردان مَردَت
به مُلکِ « باشتینَ ت » سربداران[29]
که این قومِ بزرگِ دار بر دوش
گرفته خاکَ ت از غولِ بیابان
شرابِ جامِ “جامی” هر که نوشد
به مستی رَه بَرَد تا کشور جان[30]
به خاکَ ت بوسه زد شیخِ بهایی
به عشقَ ت پشتِ پا زد بر سپاهان[31]
خراسان ای مُقامِ رادمردان
به بدخواهان نخواهی داد جولان
در اندازد هر آن کو با تو پنجه
ندارد حاصلی جز آه و حرمان
هراسان رفته از کشور چو گردی
ز نادرشاه تو “اشرف” به ” افغان[32]
به غیرت منزل خورشید پیمود
سرا آشفته بود و داد سامان
چو ظلم روس وعثمان کرد طغیان
بر آورد او دمار از روس و عثمان
ولی با این همه بر “هند” بَد کرد
چپاول را چه باید کرد عنوان؟!!
به دهلی کُشت نادر تا توانست
ز خون یک شهر شد دریای عمان
شه هندو که شد تسلیم نادر
به فرمانی گرفت آن ظلم پایان
چنان سرعت به فرمان بود، گویی
که بادی بَروَزَد بَر برگِ قَضبان!!
پس از آن این مَثَل در هند باشد:
«مگر از نادری داری تو فرمان؟»
به عصیان، تیغ بر چشم کسان بُرد
دَریدَش سینه آخر تیغِ عصیان
ولی ای پادشاهِ فتح و توفیق
نباشد کس تو را همپا و همسان
مبادا جانت ازغم ها پریشان
به دور از جان تو اندوه و احزان
تو را خوانند از آن فرزند شمشیر
که رویاروی خصمی، تیغ بُران
چه باید کرد؟ این قانون چرخ است
گهی شادی در آن ، گاهی ست افغان
ز من پزسند نادر را چه خوانی
بگویم پادشاهِ فَتح و فِتیان
کلات نادری را هست قصری
بنای دانشی از هوشِ انسان
ز نادر یادگاری مانده برجای
که مانندی ندارد در جهان آن
به حیرت مانده ام از کاخِ خورشید
برد هوش از سرت این کاخِ شایان
به قصدِ غارتِ خاموش و آرام
چو نادر رفت، آمد انگلستان !
نی ام خشنود از غم های هندو
مبادا این ستم هرگز به دوران
هرآن کس ظلم را نیکو شـمارد
حرامی خورده او شیری ز پِستان
خدا را آرزو دارم که روید
گُلِ وحدت، جهان گردد گلستان
به بیهق چون رسیدی میهمان باش
به هادی، می دهد عرفان به مهمان[33]
نگنجد حکمت هادی به دفتر
مگر گنجد همی فیلی به فنجان؟!
بخوان منظومه اش را تا بدانی
چه گوهرها گرفته جا در آن کان
از او دیوان شعری مانده بر جای
که مشحون از غزل هایی ست شایان
تخلص کرده اسرار و به هر شعر
ز عرفان هست اسراریش پنهان
“توشی هیکو”، “دو گوبینو” پس “اقبال”
ستودند اوی و بستایند هَمگان
اگر چه زاده ی تبریز باشد
کُلِنِل، شیر مَردِ آلِ پسیان
برای اعتلای میهنِ پاک
سرش را داد در اطرافِ قوچان[34]
به ذیل گنبدِ فیروزه گونت
دو فیروزه است والا قدر و رخشان
ادیب اول و ثانی که بودند[35][36]
حکیمانی ز نیشابور ، فرزان
هنر تا زنده در مُلکِ “کمالم”
بشد از کِلکِ آن مَردِ هُنردان
بسی صورتگرانِ چین، به حیرت
همی بگرفته انگشتان به دندان
به نیشابور تو، جان بُرد و جان داد
هنرمندِ فَرهمَندی ز کاشان[37]
ادب آموزگارِ ما بهار است
دبیر نظم و من طفلِ دبستان
قصیده بار دیگر قد برافراشت
از او، تا جاودان ماند در اذهان
هزاران مدعی چون او اگر هست
برای امتحانشان رو فراخوان
بگو با تک تک آنان بیارید
سخن چون او دو عنوان، نی فراوان
به بَر دارد گهر ری از خراسان
تبرک گشته خاکِ ری ز ایشان[38]
فروزانفر” ادیبِ بی بدیلی ست”
بزرگ استاد دانشگاهِ تهران[39]
به گوشم می رسد از باره ی نور
صدای انفجاری در مزینان
گرانقدری که قدرِ خود گران داشت
گرانسنگی که بر ما گشته ارزان
تپد آن آسمانی قلبِ تاریخ
درونِ پیکرِ فریادِ دوران
به ظلم آری نخواهم گفت، آری
سرودِ قلبِ تاریخ است این، هان[40]
شریعت را مزینانی علی داد
رواج دیگری اندیشه بنیان
چو شمعی سوخت تا روشن بماند
به هر عهدی مسیر رهنوردان
به مانند پدر کو را ز حق باد
نثار روح والا رَوح و ریحان
تمام عمر خود روشنگری کرد
که ایمانش مسلم بود و ایقان
دگر مانند او مادر نزاید
کجا مانند او می بینی الان؟
فروغ انجمن ها بود فرخ
خراسانی سهی سرو خُرامان[41]
خراسانا ، خراسانا ، خراسان
تو آئینه ، دلم آئینه گردان
تو را شد جلوه گر در دامن پاک
یکی شاعر سخن سنج و سخندان
مهیمن«مهدی اخوانِ ثالث»
که طبعی داشت زایا، گوهر افشان
تخلص«م . امید» ش بود و نومید
نشد از درگهت یک لحظه ، یک آن[42]
به مانند عماد آن کو غزل را
غزال دلفریبی کرد عنوان[43]
“رُمان” با “دولت آبادی” بها یافت
“کلیدر” شاهکار هرچه رُمّان
ببین در “جای خالیّ سلوچَ ش”
نشانِ مردمِ بیگانه با نان[44]
خراسان، کارگاهِ گوهرِ نظم
به کارِ گوهری آری کماکان
بیاوردی تو پاکانی و داری
چه فرزندان پاکی را به زِهدان
به رودی زهره دارد شور یغما
به یغمایَ ت درود آورده کیوان[45]
نشابور است در ملک خراسان
عروسِ شهرهای شرق ایران
در آنجا خشت مالِ شاعری را
بدیدم سال شصت و یک به آبان
به پایِ دوستان گر جان نهاد او
نبودش ذرّه ای امیدِ جبران
فرود آمد به گاهِ کار بر خاک
عرق های جبینَ ش مثلِ باران
ز خشتَ ش متکا و بستر از خاک
چنین قصرِ اَمَل را کرد ویران
مرا بود او رفیق و پیر و استاد
از او شد مشکلاتم جمله آسان
من او را شاعری آزاده دیدم
که بود از مدح، چون آهو گریزان
از آن مَردِ شریفِ نیک پندار
نه من، حتا فلک هم بود حیران
که تا مردم بَری گردند از او
“ستم” دیوانه می خواندش به بُهتان
زدی بر پیکرِ آن نازنین سنگ
سفیهانی به هر کوی وخیابان
ندانستند آن موج آفرینان
که از موجی نترسد مُرغِ طوفان
نه بهرِ نان خدا را می پرستید
نه از شوقِ بهشت و حور و غِلمان
به سختی نان به کف آورد یغما
به سیمایش همه گِل بود و سیمان
زِ بَر می خواندآیاتِ الهی
سحرگاهان، چو مرغانِ خوش الحان
همانا او به دانایی کشیده
به اسلام ریایی خطِ بُطلان
به دیوانِ عدالت، مرد یغماست
که عجزِ خود بر او می بُرد دیوان
از او درگوشِ من این پند باقی ست
جوانا ، بشنو اَر داری تو اِمعان
که تا چرخَ ت نرنجاند تن از خشم
تن خود را به کار، آری برنجان
ز خوی زشتِ حیوانی حذر کن
قفس هرگز نباشد جای انسان
نشاید بود در خاکِ خراسان
چه زندانی، چه زندانبان، چه زندان
یکی همچون حمید سبزواری
خراسان را سخندانی است فرحان
سرافرازی که از اندوه مردم
شد از غم سال ها سردر گریبان[46]
ز کد کن شاعری آزاده برخاست
سخنور، شاعری، مردی ادب دان
ادیبی ذی فنون علامه ای راد
که تجلیلی فراوان راست شایان
شفیعی کدکنی، کم نخبه چون اوست
ادب چون کهکشان است اوست کیوان[47]
چو نیشابور طی کردی فرود آی
به شهرِِ قندِ حکمتها، فریمان
در آنجا فیلسوفی چون مطهر
به بهمن زاده شد از مامِ ایران[48]
حکیمی فیلسوفی نکته سنجی
ادیبی شاعرِ فحل و سخندان
جز او در دوره ی ما شاعری هست
فریمانی سخن سنج و غزلخوان
ادیبی، هوشمندی، ذواللسانین
که مانندش بخواهی یافت، نتوان
به شعر او را تخلص گر قمر هست
به معنا گوی، خورشید درخشان[49]
بود در سبزوارِ پاک و دلخواه
دو شاعر برتر از امثال و اقران
شهاب و یار دیگر اقتداری
که در شعرش تخلص کرد حرمان[50]
شهاب اَر هست اعشی قیش این ملک[51]
همانا اقتداری هست حشان
خراسانا، درودا و درودا
که پروردی به دامانت شَجَرْیان
خداوند سرود و ساز و آواز
هنرمندی به راه عشق پویان[52]
چه گویم از تو ای آرامشِ جان
خراسان ای شکوه چرخ گردان
به پندارم اهورایی سرایی
اهورایی، اهورایت نگهبان
عزیزا، ای جوانِ کوی خورشید
بزرگا، رهروِ راهِ نیاکان
نِگر ایران فضایی تازه دارد
فضا را در نوردیدَه ست ایران
تو را چوگانِ توفیق است در دست
دلیرا، بخردا ، این گوی و میدان
به زیرِ بارِ بیگانه ، مَبَر دوش
که دشمن می نَهد بر دوش پالان
به دالانِ سیاست، پا مَنِه، زانک
شرف خواهد ز تو دلالِ دالان
به یاران بهاری دل سپاری
قوی گردی و دورازضعف و خذلان
بهار از پی تو را صیف آورد ضیف
ره آورد خزان باشد زمستان
مبادا دیو پنداری فرشته
مبادا ظلم را خوانی تو احسان
مبادا گُل به خواری بر کشانی
مبادا خار جایِ گُل ، به گلدان
تو را گر دیدگان دشمن شناسد
نبیند مردمان، ایرانِ ویران
به همَّت کاخِ دانش را بنا کن
بماند تا ابد این سخت بنیان
تو قَدرِ دین خود، آنگه بدانی
که بر چشمان نهندش، جمله ادیان
دویی بگذار و با وحدت قرین شو
فروریزی چنین، بنیان شیطان
چراغ وحدت آخر روشنی یافت
به یک گام از خراسان تا مریوان
همانا دیده اند و دیده ام من
سیه پرچم فراز دوش خوبان
بر اوجِ پرچمِ آنان ، چه زیباست
سرودِ عشق و آزادی نمایان
سمرقند و بخارا، مرو و غزنین
هرات و بلخ، این شش بخش استان
قسم برعشق ، من با این قصیده
بدون جنگ آرم بر خراسان
مخور غم، قند ها از ما گرفتند
دوباره قند ها آید به قندان
به هر شام و سحر دارم دعایی
الهی غم از آن سامان بگردان
به ذرّه، ذرّه خاکِ مُشک بویش
به مهرت؛ بذر شادی را بیفشان
به درگاهِ سخن دَربانی ام دِه
که آنم به ز صد مُلکِ سلیمان
که درگاهِ سخن را شأن این بس
سلیمان سر بَرَد بَر خاکِ دربان
چراغ راهِ من شعرِ کهن باد
فروزان باد یارب، آن فروزان
دِژِ نیمایی ام چون کوه مُحکم
کهن را بوسه ی نیماست دژبان
نی ام شاعر ولی با شعر دمساز
نمودم بارها این نکته اِذعان
خدا داند که در عالم ندارم
به غیر از دفتر شعری به اَنبان
مرید همتِ مسعود شاهم
به وحدت هستم از مستانِ ایشان
سُکانِ کشتیِ نَفسَم به دستش
اگر بحر هوس میکرد طغیان
بزرگی بود او دردیده ی من
ابر مردی، سخندانی، سخنران
بجز ایزد، نمی ترسید از کس
نشد در زیرِ تیغ ظلم لرزان
به شوقِ وحدتِ ادیان به گیتی
مرا جاری بوَد خونی به شَریان
شعوری جُسته ام در ذرّه ای خُرد
که شرح آن نمی گنجد به دیوان
به سیم و زر نبستم دل، که دیدم
برون آرد ز کف دستی به یک آن
خجل زین شعرِ نا قابل به توسـم
که بردم زیره انگاری به کرمان
زِ صد جز یک نگفتم از تو ای پاک
که نتوان این حقیقت کرد کتمان
بمانا تا که این چرخ است گردان
فری باش و فری زی و فری ، مان
زغیبی حاجتِ خورشید دادند
مرا رازی بود در سینه پنهان
ز اوجِ چرخ “طارق” می سراید
مپوشان چشم هرگز از خراسان
طارق خراسانی
پ . ن
1 – علی بن موسی الرضا (۱۴۸–۲۰۳ ه. ق)، ملقب به رضا و ابوالحسن هشتمین امام شیعیان دوازده امامی بعد از پدرش موسی کاظم و قبل از پسرش محمد تقی میباشد. علی بن موسی در شهر مدینه از نجمه خاتون متولد و در دیار توس از دنیا رفت. رضا در دورهای زیست میکرد که خلفای عباسی با مشکلات عمدهای از جمله شورشهای شیعیان مواجه بودند. مأمون به دنبال راهی برای پیروزی بر این شورشها تصمیم گرفت حضرت رضا (ع) را در حکومت دخیل.
2 _ ابومحمد فضل بن شاذان بن خلیل ازْدی یا ابن شاذان نیشابوری (فوت ۲۶۰ق-۸۷۳م) محدث، متکلم و فقیه شیعه دوازده امامی بود. وی از اصحاب محمد بن علی (جواد)، علی بن محمد و حسن بن علی (عسکری) (ائمه نهم، دهم و یازدهم شیعه) بود. برخی از محدثین وی را از اصحاب علی بن موسی الرضا، امام هشتم شیعیان دانستهاند. وی ۱۸۰ جلد کتاب در دفاع از شیعه نوشت.
آثار معروف
حدود ۱۸۰ کتاب توسط فضل بن شاذان تألیف شده است.
تحصیلات
نیشابور و بغداد و کوفه
پیشه
کلام و فقه و حدیث
از دیگر آثار او می توان به کتاب فی الجبر و التشبیه، کتاب المسائل الاربع فی الامامه اشاره کرد. فضل بن شاذان عمری دراز یافت و در سال ۲۶۰ هجری قمری درگذشت. آرامگاه وی در نیشابور و همجوار بهشت فضل است. گورستان عمومی نیشابور به دلیل وجود آرامگاه فضل بن شاذان، بهشت فضل نام گرفته است. بنابر برخی تحقیقات، فضل بن شاذان، همان فضل بن سنان مورد اشاره شیخ طوسی در رجال است که یکی از وکلای علی بن موسی الرضا دانسته شده است.
آرامگاه فضل ابن شاذان در نیشابور
فضل بن شاذان از اصحاب محمد بن علی جواد است که دو امام بعدی شیعه یعنی علی بن محمد هادی و حسن عسکری را هم درک کرده است. بیش از صد عنوان کتاب در زمینه فقه و حدیث تالیف کرده و بر فرقه های ضالّه ردّیه نوشته است. سی عنوان آن را شیخ طوسی نام بردهاست. کتاب فی الجبر و التشبیه، کتاب المسائل الاربع فی الامامه از جلمه این آثار است.از تالیفات او جز اندکی باقی نمانده است.
3 – اَبومُسْلِمِ خُراسانی[۱] (۷۱۸-۷۵۵ میلادی) فرمانده نظامی ایرانی و رهبر جنبش سیاهجامگان بود که توانست با براندازی حکومت بنی امیه، حکومت بنی عباس را پایهگذاری کند. نام اصلی او بهزادان پسر ونداد بود که به توصیه ابراهیم امام، یکی از بزرگان بنی عباس، به عبدالرحمن تغییر نام داد و با حکم وی رهسپار خراسان شد تا رهبری جنبش ضد اموی در این منطقه را بر عهده بگیرد. وی پس از پیروزی بر حاکم خراسان و تسخیر مرو، سپاهی را روانه عراق نمود و توانست در سال ۱۳۲ هجری قمری، مروان، آخرین خلیفه اموی را شکست دهد. با بر تخت نشستن ابوالعباس عبدالله سفاح به عنوان اولین خلیفه عباسی، امارت خراسان به ابومسلم سپرده شد. اما قدرت و نفوذ وی برای خلیفه و اطرافیان او نگران کننده بود. سرانجام، ابومسلم در سال ۱۳۷ هجری قمری، به نحو توطئه آمیزی به دستور منصور، دومین خلیفه عباسی به قتل رسید.
4 – محمد بن موسی خوارزمی (زاده حدود سال ۷۸۰ میلادی و درگذشته ۸۵۰ میلادی) ریاضیدان، ستارهشناس، فیلسوف، جغرافیدان و مورخ شهیر ایرانی در دوره عباسیان است. وی در حدود سال ۷۸۰ میلادی (قبل از ۱۸۵ قمری) در خوارزم زاده شد. ابن ندیم و قفطی اصالت او را از خوارزم میدانند. لقب وی معمولاً اشاره به شهر خوارزم دارد که همان خیوه کنونی واقع در جنوب دریاچه آرال مرکزی و بخشی از جمهوری ازبکستان کنونی است. شهرت علمی وی مربوط به کارهایی است که در ریاضیات، بهویژه در رشته جبر، انجام داده به طوری که هیچیک از ریاضیدانان سدههای میانه مانند وی در فکر ریاضی تأثیر نداشتهاند و وی را «پدر جبر» نامیدهاند. جرج سارتن، مورخ مشهور علم، در طبقهبندی سدهای کتاب خود مقدمهای بر تاریخ علم سده نهم میلادی را «عصر خوارزمی» مینامد.
الگوریتم یا خوارزمی مجموعهای متناهی از دستورالعملها است، که به ترتیب خاصی اجرا میشوند و مسئلهای را حل میکنند. به عبارت دیگر یک الگوریتم، روشی گام به گام برای حل مسئله است. شیوه محاسبه معدل در مدرسه، یکی از نمونههای الگوریتم است . که این مورد اساس کار کامپبوتر است از این جهت دانشمندان خوارزمی را پدر رایانه نامیده اند.
5 – حُدودالعالم من المشرق الی المغرب، (معنی: کرانههای جهان از خاور تا باختر) از کتابهای منثور فارسی سده ۴ ق(۳۷۲ ق برابر با ۳۶۱ ش و ۹۸۲ م) است. حدودالعالم با یافتههای امروزی، نخستین کتاب جغرافیا به زبان فارسی است. این کتاب در رابطه با شکل و موقعیت کره زمین، جغرافیای عمومی، به ویژه جغرافیای سرزمینهای اسلامی است. نام مؤلف کتاب معلوم نیست اما برخی آن را به ابویوسف پیشاوری نسبت دادهاند. اطلاعات این کتاب دقیق و نثر آن ساده و روان است.
به گفته ولادیمیر مینورسکی، خاورشناس روس، ممکن است شخصی به نام «اشعیا ابن فریغون» نویسنده دانشنامه جوامع العلوم نویسنده این کتاب باشد که شاید نسبتی نیز با فریغونیان و امیران آنها داشته باشد. این کتاب به امیر «ابوحارث محمد ابن فریغونی»، از حکمرانان سرزمین گوزگان، واقع در شمال افغانستان امروزی اهدا شده و تدوین آن احتمالاً جهت راهنمایی حکمران بوده ولی نویسنده این کتاب معلوم نیست
ابوالحارث محمد ابن فریغونی، امیری از آل فریغون بوده و حدود 1500 رأس اسب آماده ی سفر داشته است و برای تدوین کتاب حدودالعالم نیاز به سفر های طولانی بوده است وی امکانات فراوانی را برای پژوهشگران فراهم می آورد.
همانگونه که ذکر شد نام نویسنده کتاب معلوم نیست و با شک و تردید به ابویوسف پیشاوری نسبت می دهند ولی احتمال مبرود فکر اینکه زمین گرد است و بر گرد خود میگردد از ابوالحارث محمد ابن فریغونی که با دانشمندان زمان خود در ارتباط بوده، باشد.
6 – رابعه دختر کعب قُزداری که به رابعه بلخی هم شناخته شدهاست، شاعر پارسیگوی نیمه نخست سده چهارم هجری (۹۱۴-۹۴۳میلادی) است.[۱] وی طبق اسناد موجود، نخستین شاعر زن پارسی گوی است.[۲] پدرش کعب قزداری، از عربهای کوچیده به خراسان و فرمانروای بلخ و سیستان و قندهار و بست بود. از تاریخ ولادت و مرگ رابعه اطلاعات درستی در دست نیست. آنچه قطعیست آن است که او همدوره با سامانیان و رودکی بوده و به استناد گفتار عطار نیشابوری با رودکی دیدار و مشاعره داشتهاست. زمان مرگ رابعه به احتمال قریب به یقین پیش از مرگ رودکی بودهاست، بنابراین تاریخ مرگ او را میتوان پیش از سال ۳۲۹ هجری قمری در نظر گرفت. رابعه به استناد گفتار عطار، در سرودن شعر و هنر نقاشی بهغایت توانمند و در شمشیرزنی و سوارکاری بسیار ماهر بودهاست.
دیدار با بکتاش
پس از مرگ کعب، حارث بر تخت پدر مینشیند و در یکی از بزمهای شاهانه او، رابعه با بکتاش، از کارگزاران نزدیک حارث دیدار میکند. عطار جایگاه بکتاش در دربار را کلیددار خزانه عنوان کردهاست. رابعه بیدرنگ دل به بکتاش میبازد و در نهایت دایهٔ رابعه که از علاقه رابعه به بکتاش آگاه میشود، میان آن دو واسطه میشود. رابعه خطاب به بکتاش نامهای مینویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آن نامه میکند و بدست دایه میسپارد تا بدو رساند. چون بکتاش نامه رابعه را میخواند و تصویر اورا میبیند بدو دل میبازد و نامهاش را پاسخ میدهد. این نامهنگاریهای پنهانی ادامه پیدا میکند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامهها کرده و برای او میفرستد. ظاهراً روزی بکتاش رابعه را در دهلیزی میبیند و آستین اورا میگیرد که «چرا مرا چنین عاشق و شیدا کردی اما با من بیگانگی میکنی؟» رابعه از او آستین میافشاند که «عشق من به تو بهانهایست بر عشقی عظیمتر» و اورا بخاطر افتادن در دام شهوت نکوهش میکند.
رابعه در میدان نبرد
بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ میرسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد میرود. رابعه که تاب بیخبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ میرود. بکتاش در گیرودار نبرد زخمی میشود و رابعه که جان بکتاش را در خطر میبیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان میرود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن پیکر نیمه جان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات میدهد:
بگفت این و چو مردان برنشست او از آن مردان تنی را ده بخست او
برِ بکتاش آمد، تیغ در کف وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه کساش نشناخت از اهل زمانه
شهادت رابعه
علاه رابعه به بکتاش باعث شد برادر او حارث دستور دهد د تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اين ها چنان او را مي سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آن ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي رفت و دورش را فرا مي گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي برد و غزل هاي پرسوز بر ديوار نقش مي كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي شد چهره اش بي رنگ مي گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه سار است
همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط كردم كه بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي
غلط كردم كه تو در خون نيايي
چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جاي توست نتوانم كه سوزد
به اشكم پاي جانان مي بشويم
به خونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
7_ ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم رودکی سمرقندی؛ زادهٔ اواسط قرن سوم هجری قمری ( شاید ۲۴۴ قمری) از شاعران ایرانی دورهٔ سامانی در سدهٔ چهارم هجری قمری است. او استاد شاعران آغاز قرن چهار هجری قمری ایران است. رودکی به روایتی از کودکی نابینا بوده است و به روایتی بعدها کور شد. او در روستایی بهنام بَنُج رودک در ناحیهٔ رودک در نزدیکی نخشب و سمرقند به دنیا آمد. رودکی را نخستین شاعر بزرگ پارسیگوی و پدر شعر پارسی میدانند. وی در دربار امیر نصر سامانی بسیار محبوب شد و ثروت بسیاری به دست آورد، با این حال در سالهای پایانی عمر مورد بیمهری امرا قرار گرفته بود. او در اواخر عمر به زادگاهش بنجرود بازگشت و در همانجا به سال ۳۲۹ هجری (۹۴۱ میلادی) درگذشت.
8_ ابو منصور محمد بن احمد توسی که بیشتر به کوتاهی با نام دقیقی شناخته میشود (زادهشده پس از ۳۲۰ – درگذشت در مابین سالهای ۳۶۷ تا ۳۶۹ هجری قمری) شاعر بزرگ پارسیزبان بود. او از نخستین کسانی بود که پیش از فردوسی تلاش کرد داستانهای ملی ایران را به شعر درآورد و از پیشگامان حماسهسرایی به زبان فارسی است. بخشی از شاهنامه سرودهٔ اوست که فردوسی آنها را در اثر خود گنجاندهاست. زادگاه وی بنا به روایات گوناگون، توس، بلخ، سمرقند و بخارا ذکر شدهاست، اما بر پایهٔ پژوهشهای نوین، اینگونه پنداشته میشود که او زادهٔ شهر توس بودهاست. دقیقی با دربار شاهان سامانی در پیوند بود و به تشویق نوح دوم سامانی به نظم درآوردن شاهنامه ابومنصوری را آغاز کرد. اما پیش از آنکه آن را به پایان برساند، به دست غلام خود کشته شد. پس از آن فردوسی توسی کار دقیقی را ادامه داد و شاهنامهٔ ابومنصوری را که منثور بود به نظم درآورد. فردوسی در شاهنامهٔ خود داستان زندگی دقیقی را به کوتاهی نقل کرده و هزاربیتی که دقیقی سروده را هم در شاهنامهٔ خود گنجانده و بدینگونه از ازدسترفتن آنها جلوگیری کردهاست. در دورانهای نوین، از سوی خاورشناسان این دیدگاه مطرح شد که دقیقی یک زرتشتی بوده، ولی امروزه این دید با پژوهشهای بیشتر رد شده و دقیقی را یک مسلمان شیعه بهشمار میآورند. دقیقی یکی از بزرگترین و مهمترین شاعرهای فارسیزبان است و تأثیری فراوان بر شاعرهای پس از خود، بویژه سبک حماسی شعر فارسی گذاشتهاست.
9_ ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹ هجری قمری – ۴۱۶ هجری قمری، در طوس خراسان)، شاعر حماسهسرای ایرانی و سرایندهٔ شاهنامه، حماسهٔ ملی ایران، است. برخی فردوسی را بزرگترین سرایندهٔ پارسیگو دانستهاند که از شهرت جهانی برخوردار است. فردوسی را حکیم سخن و حکیم طوس گویند.
پژوهشگران سرودن شاهنامه را برپایهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی میدانند. تنها سرودهای که روشن شده از اوست، خود شاهنامه است. شاهنامه پرآوازهترین سرودهٔ فردوسی و یکی از بزرگترین نوشتههای ادبیات کهن پارسی است. فردوسی شاهنامه را در ۳۸۴ ه.ق، سه سال پیش از برتختنشستن محمود، بهپایان برد و در ۲۵ اسفند ۴۰۰ ه.ق برابر با ۸ مارس ۱۰۱۰ م، در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند.
10_ ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی شاعر پارسیگوی بلخ، مشهور به عنصری بلخی در سال ۳۵۰ هجری قمری زاده شد. امیر نصر برادر سلطان محمود غزنوی، وی را به غزنه فراخواند. سلطان محمود غزنوی به او توجه نشان داد و به او عنوان ملکالشعرایی داد. عنصری در سال ۴۳۱ هجری قمری درگذشت.
دولتشاه سمرقندی در تذکرهٔ خویش در باب عنصری چنین مینویسد:
«مناقب و بزرگواری او اظهر من الشمس است و سرآمد شعرای روزگار سلطان محمود بوده و او را ورای طورِ شاعری فضایل بسیار است. و بعضی او را حکیم نوشتهاند. چنین گویند که در رکاب سلطان محمود همواره چهارصد شاعرِ متعین ملازم بودندی و پیشوا و مقدم طایفۀ شعرا استاد عنصری بود، و همگان بر شاگردی او مقرّ و معترف بودند و او را در مجلس سلطان منصب ندیمی با شاعری ضمّ بود و پیوسته مقامات و غزوات سلطان نظم کردی. او را قصیدهای است مطوّل قریب به یکصد و هشتاد بیت که مجموع غزوات و حروب و فتوح سلطان را در آن قصیده به نظم آورده. و در آخر سلطان محمود استاد عنصری را مثالِ ملکالشعرایی قلمرو خود ارزانی داشت و حکم فرمود در اطراف ممالک هر کجا شاعری و خوشگویی باشد سخن خود بر استاد عرضه دارد تا استاد غث و ثمین آن را منقح کرده، در حضرت اعلی به عرض رساند؛ و همه روز مجلس استاد عنصری، شعرا را مقصدی معیّن بود، و او را جاهی و مالی عظیم بدین جهت جمع شده، و فردوسی او را در نظم شاهنامه تحسین بلیغ میکند و آن حکایت به جایگاه خود خواهد آمد، و الله و اعلم.»
اشعار بازمانده از عنصری به حدود دو هزار بیت میرسد که به نقل از مجمعالفصحا اصل این دیوان سیهزار بیت بوده است و شامل قصیده، غزل، رباعی، قطعه، ترکیببند، و مثنوی است. بیشتر قصیدههای او در ستایش سلطان محمود غزنوی و مسعود غزنوی است. در قصیدهها و غزلهای عنصری اصطلاحات حکمت و منطق نیز وجود دارد. قصیدههای عنصری بی مقدمه است و بیشتر به وصف میپردازد. مهمترین مثنویهای عنصری عبارتند از: وامق و عذرا، شادبهر و عینالحیات، و سرخبت و خنگبت.
آثار این شاعر بزرگ بر اساس کتاب دیوان عنصری بلخی به تصحیح و مقدمهٔ دکتر سید محمد دبیر سیاقی انتشارات کتابخانۀ سنائی و به همت آقای سیاوش جعفری در گنجور در دسترس قرار گرفته است.
11 – ابوعلی حسین بن عبدالله بن حسن بن علی بن سینا، مشهور به ابوعلیِ سینا، ابن سینا و پور سینا (زادهٔ ۳۵۹ ه.ش در بخارا – درگذشتهٔ ۲ تیر ۴۱۶ در همدان، ۹۸۰–۱۰۳۷ میلادی همهچیزدان، پزشک، ریاضیدان، منجم، فیزیکدان، شیمیدان، روانشناس، جغرافیدان، زمینشناس، شاعر، منطق دان و فیلسوف ایرانی و از مشهورترین و تاثیرگذارترینِ فیلسوفان و دانشمندان ایرانزمین است که به ویژه به دلیل آثارش در زمینه فلسفه ارسطویی و پزشکی اهمیت دارد. وی نویسنده کتاب شفا یک دانشنامه علمی و فلسفی جامع است و القانون فی الطب یکی از معروفترین آثار تاریخ پزشکی است.
12 - ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی (زاده ۳۷۰ ه. ش. ۹۹۵ در روستای حارثآباد بیهق در نزدیکی سبزوار، درگذشته ۴۵۶ ه. ش ۱۰۷۷ در غزنین) مورخ و نویسنده معروف ایرانی در دربار غزنوی است.
شهرت او بیشتر بهخاطر نگارش کتاب معروف به تاریخ بیهقی است که مهمترین منبع تاریخی در مورد دوران غزنوی است. او اوائل عمر را در نیشابور به تحصیل دانش اشتغال داشت، سپس به سمت دبیری وارد دیوان محمود غزنوی و حکمرانان بعد از او شد و در سال ۴۱۸ ه. ش. پس از درگذشت استادش بونصر مشکان به سمت دبیر دیوان شاهی برگزیده شد.
در روزگار عبدالرشید غزنوی، هفتمین امیر غزنوی، بیهقی به بالاترین مقام در دیوان، صاحب دیوان رسالت رسید. در همین دوران گرفتار تهمت و کین بداندیشان شد. امیربدگمان او را از کار برکنار کرد و به زندان انداخت.
طغرل، غلام گریخته دربار محمود بر امیر عبدالرشید شورید و او را کشت. باز بیهقی به زندان افتاد به همراه گروهی دیگر از درگاهیان و درباریان. وی در سال ۴۳۷ ه. ش. پس از آزادی از زندان شروع به نوشتن کتاب معروف خود، تاریخ بیهقی، نمود.
13_ علاءالدین ابوالمنظر عطاملک بن بهاءالدین محمد جُوِینی (۶۲۳–۶۸۱ هـ ق) مورخ و ادیب ایرانی که در قرن هفتم قمری میزیست. از آثار او جهانگشای جوینی و رسالهٔ تسلیةالاخوان است. از نثر نویسان دوره مغول بود.
14_ خواجه شمسالدین محمد جوینی در روستای آزادوار در جوین دیده به جهان گشود. از تاریخ دقیق تولد وی اطلاعی در دست نیست. علوم ادبی را نزد عمادالدین قزوینی قاضی نخجوان فراگرفت. وی به عربی و فارسی شعر میسرود و به دلیل کاردانی و دانش بالا خیلی زود به سیاست ورود کرد و بعدها وارد خدمات دولتی شد و وزارت فرمانروایان مغول از جمله هلاکو خان، اباقا و احمد تکودار را بر عهده گرفت. شخصیت علمی و رعیت پروری او چنان بود که خواجه نصیرالدین طوسی کتاب اوصاف الاشراف در عرفان و سیر و سلوک را به نام وی و برای او به رشته تحریر درآورد و همچنین دبیران قزوینی حکیم، نام کتاب مشهور شمسیه را در منطق به نام وی تصنیف کرد. فرزندان خواجه شمس الدین محمد صاحب دیوان: به نام های یحیی، فرج الله، مسعود، اتباک، بهاء الدین محمد و شرف الدین هارون (داماد المعتصم بالله) هریک به نوبه خود از ادیبان و دانشمندان زمان خود به شمار میآمدند.
15_ "ابوالحسن علي بن زيد ابن محمد بيهقي"، معروف به "ابن فندق" و "فريد خراسان"، حكيم و اديب مشهور ايران و از رياضي دانان بزرگ قرن 6 هجري است. وي در فقه، اصول، طب، لغت، عروض، حكمت، كلام، تاريخ و ساير علوم رايج زمان تبحر داشت. ولادت او را"ياقوت" به سال 499 ه.ق نوشته است اما از قرائن چنين برمي آيد كه بايد پيش از اين تاريخ بوده باشد.
ابن فندق در بيهق- منطقه اي در سبزوار- متولد شد. در جواني به كسب علوم مختلف پرداخت و بسياري از استادان بزرگ زمان خود را در بيهق، نيشابور، مرو، سرخس و ديگر مناطق خراسان ملاقات كرد و از آنان بهره جست، از جمله ديداري با "حكيم عمر خيام" داشت كه شرح آن را در كتاب "تتمه صوان الحكمة" آورده است. بيهقي مدتي را نيز در بيهق به قضاوت گذراند.
مهمترين اثر او كتاب پارسي "تاريخ بيهق" در تاريخ و جغرافياي ناحيه بيهق و ذكر رجال علم و ادب و كتاب و نيز سادات و خاندانهاي مشهور و ديگر اطلاعات تاريخي آن سرزمين است
16 – ابوسعید فضلالله بن احمد بن محمد بن ابراهیم (ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر احمد) مشهور به شیخ ابوسعید ابوالخیر (۳۵۷-۴۴۰ قمری) عارف و شاعر نامدار ایرانی تبار قرن چهارم و پنجم است. ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار برجسته و ویژه ای دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافتهاست. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشههای عرفانی اش در بالاترین سطح اندیشمندان این گُستره ی پهناور در کنار حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و ادامه حکمت خسروانی میخواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبودهاست.
17- ابوریحان محمد بن احمد بیرونی (زادهٔ ۱۴ شهریور ۳۵۲ خورشیدی، کاث، خوارزم – درگذشتهٔ ۲۲ آذر ۴۲۷، غزنین)، دانشمند و ریاضیدان، ستارهشناس، تقویمشناس، انسانشناس، هندشناس، تاریخنگارِ، گاهنگار و طبیعیدان برجستهٔ خوارزمی ایرانی و همهچیزدان در سدهٔ چهارم و پنجم هجری است. بیرونی را بزرگترین دانشمندِ مسلمان و یکی از بزرگترین دانشمندانِ ایرانی در همهٔ اعصار میدانند. همچنین او را پدرِ انسانشناسی و هندشناسی میدانند. وی به زبان خوارزمی، زبان فارسی، زبان عربی و زبان سانسکریت مسلط بود و با زبان یونانی باستان، عبری توراتی و زبان سریانی آشنایی داشت. بیرونی یک نویسندهٔ بی طرف در نگارشِ باورهای مردمِ کشورهای گونهگون بود و بهپاسِ پژوهشهای قابلِ توجهاش، با عنوانِ اُستاد شناخته شده است.
بیرونی در کتاب «الاسطرلاب» روشی برای محاسبهٔ شعاع زمین ارائه میکند (بوسیلهٔ افتِ افق وقتی از ارتفاعات به افق نگاه میکنیم). بعدها در کتابِ «قانون مسعودی» ابوریحان عملی کردن این روش توسط خود را گزارش میدهد. اندازه گیریِ او یک درجهٔ سطح زمین را ۵۸ میل بدست آوردهاست که با توجه به اینکه هر میل عربی ۱۹۷۳٫۳ متر است، شعاعِ زمین ۶۵۶۰ کیلومتر (بر حسبِ واحدهایِ امروزی) به دست میآید که تا حدِ خوبی به مقدارِ صحیحِ آن نزدیک است.
خورشیدگرفتگی هشتم آوریل سال ۱۰۱۹ را در کوههای لغمان در افغانستان کنونی را رصد و بررسی کرد و ماهگرفتگی سپتامبر همین سال را در غزنه پژوهید.
18– ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه. ق) از شاعران بزرگ فارسیزبان، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود. وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت.[۵] وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه و حساب و طب و موسیقی و نجوم و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کردهاست. ناصر خسرو به همراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشتهاست.[نیازمند منبع] وی در آثار خویش، از آیات قرآن برای اثبات عقاید خودش استفاده کردهاست.
19– ابوعلی حسن پسر علی پسر اسحاق طوسی شناخته شده به خواجه نظامالملک طوسی (۳۹۶ شمسی – ۲۸ مهر ۴۷۱ شمسی؛ ۴۰۸ قمری – ۱۰ رمضان ۴۸۵ قمری؛ ۱۰۱۸ میلادی – ۱۴ اکتبر ۱۰۹۲ میلادی) (متولد طوس[نیازمند منبع]، کشته شده در بروجرد و دفن شده در اصفهان) وزیر نیرومند دو تن از شاهان دوره سلجوقیان در ایران بود. وی نیرومندترین وزیر در دودمان سلجوقی بود و سلجوقیان نیز در زمان وی به اوج نیرومندی رسیدند. او بیست و نه سال سیاست درونی و بیرونی را رقم می زد.
نهضتی که نظامالملک با ساختن نظامیههای متعدد بوجود آورد بهزودی و با سرعتی شگفتآور در سراسر شهرهای ایران و بسیاری دیگر از شهرهای کشورهای اسلام سپاه یعنی عشق...
ما را در سایت سپاه یعنی عشق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hooonlyhoo بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 17:04